راز

رازها ی  پنهانی تو در این زندگی از پی روزگار بی امان تبر بر دل درخت زنگیم میزند

عاقب خواهی یافت قلبی در سینه ام . یخ زده بی تپش

آنروز بسیار دیر است تا صبح با من باش

نگاه زیبایت

چه عاشقانه در چشمانم می نگری
انگار که سالهاست مرا نندیده ای
چه مظلومناه دستان کوچکت را به سویم دارز میکنی
و گرمای وجوت چه صادقانه در هوای زنگیم عطر افشانی می کند
وقتی تو در کنارم نیستی چشمانم را می بنندم روحم تا کنارت پرواز می کند

پرواز

گفتنیها را با تو گفتم
نگزار تا بی هوده تورا تا مرز نابودی ببرد
فقط یادبگیرکه چگونه بی بال بی وزن- بال پرواز کنی
زیرا تا اخر دنیا کسی به تو بال نداشته اش
را نخواهد داد