کهزیزک

امروز متفاوت خواهم نوشت .
امروز خواهم گفت که عشق بی پیان است
یاد لحضه ای خواهم افتاد که نگاهم می کرد
عشق غبار گرفته اش را از ته نگاهش می خواندم
من به او سلام گفتم او عاشقانه جوابم گفت من او را مادر خطاب کردم
چسمانش پر اشک شد او خواست که مرا در آغوش گیرد من اورا در آغوش گرفتم
سختی استخوانش را بر روی تنم احساس می کردم 
ترک قلبش را در سینه دیدم که به دستان بی مهر فرزندی شکسته است  
چگونه می توان انقدر بی رحم بود
او به تو شیریه جانش را داد  - چه شبها که برایت اشک نریخت
 چه شبها که تو  از ترس در آغوشش نخوابیدی
او تورا همیشه عطراگین کرد
اما تو رفیق بی معرفت نیمه راه شدی
حال او به تو نیاز دارد نه وقتی که را حت به خواب ابدی می رود و تو با اشگهایت او خواهی آزورد
او اکنون دستان تو را می خواهد نه زمانی که جسمش بی جان شد
بغضم را می خورم با او می خندم و از او می خواهم که من فرزندش باشم
اما او نگاه غریب من غریبه را نمی خواهد
او به دنبال حق ناچیزی از خود است او فرزندش هم خونش را می خواهد
او عشقش را می خواهد اما او کوچ کرده پس حاصل عشقش که تو هستی را می خواهد 
او همیشه منتظر تو است همیشه