بوی باران

انچنا مستم زبویت

که هیچ گاه نمی خواهم

مستی بوی تورا

با داشته و نداشته ام عوض کنم

وقی می آید صدای قدمهایت

تمام سوکت غمهایم می شکند

قلم شکسته

مدتها بود که تو در گوشی افتاده بودی

و تنها تو بغض نشکسته مرا میشنیدی

هر بار که تو در دست می فشارم تو خود

بروی کاغذ آنچه در گلو دارم فریاد میزنی

فریاد فریاد فریاد


راز

رازها ی  پنهانی تو در این زندگی از پی روزگار بی امان تبر بر دل درخت زنگیم میزند

عاقب خواهی یافت قلبی در سینه ام . یخ زده بی تپش

آنروز بسیار دیر است تا صبح با من باش