شب در راه است
من خسته- دل شکسته- به سوی آشیانه حرکت می کنم .
خوشید اخرین پرتو خود را بر زمین می افکند
 لحضه خدا حافظی روز است و شب تناز کنان پرده اسرار خود را بر سر زمین می کشد
                                   و من تنها تر از همیشه در آرزوی با تو بودن به انتظار صبح می نشینم

هنوز از تو خبری نیست دلشوره مرا خواهد کشت   مراخواهد برد ...... 
به سوی رویاری با تو بودن  

به عقربه های ساعت خیره شده ام تا گذشت زمان را ببینم.
نمی گذرد
عقبه ساعت از حرکت باز ایستاده به شیشه اش ضربه می زنم اما نه عقربه خراب نیست به کندی گذاشتن یک قرن حرکت می کند به ساعت قرار نزدیک می شوم صدای قلبم در فضای ساکت اتاق طنین می افکند من غرق در شادی دیدنت ...... اما افسوس ..........