چگونه می توانم قلبم را به تو تقدیم نکنم

چگونه می توانم قلبم را به تو تقدیم نکنم
 تو که اهنگی بر ساز خسته ام هستی
 سرود زیبای زندگی را بر سازم چنگ می زنی
 تو که زیبا ترینی - تو که خدای بزرگ تو را بر من بی راه اهدا کرد
 قلبم که کمترین تحفه هستی است را بر تو تنها ستاره زندگیم تقدیم می کنم
                                        از من بپذیر .
                                               لرزش دستانم را می بینی
 - چشمانم تمنای دیدنت را دارند
التماس برای قرص رویت اما شرم اشکانی در چشمانم جاری ساخته
 که سرم را بی اختیار به پائین می افکند
 عطر تنت را از فرسنگها دورتر حس می کنم
تا به حال به خود گفتی که صدای آواز آخر شب زیر پنجره اتاقت ازان کیست ؟
 این منم که در حسرت با توبودن سوز صدایم را سوار بر نسیم
 به سویت می فرستم پس این کهنه قلبم را بپذیر که تنها تو مالک آنی

بی تو هرگز

بی تو را هرگز نخواهم دید یار
بی تو را هرگز نخواهم بوسید یار
دوست دارم هر وقت که چشامو باز می کنم ببینمنت
نمی خوام روزی بیاد که تو بگی دوسم نداری
ای کاش اگه اون روز می خواد بیاد من دیکه روحی تو تن نداشته باشم

ترس

می ترسم که روزی مرا در این تنهای ترک کنی
می ترسم فاصله ای افتد در زندگیمان
می ترسم شب هنگام وقت خواب صورت زیبایت را نبینم
و صبح سرد را بدون بوسهء گرمت بیدار شوم