انچنا مستم زبویت
که هیچ گاه نمی خواهم
مستی بوی تورا
با داشته و نداشته ام عوض کنم
وقی می آید صدای قدمهایت
تمام سوکت غمهایم می شکند
مدتها بود که تو در گوشی افتاده بودی
و تنها تو بغض نشکسته مرا میشنیدی
هر بار که تو در دست می فشارم تو خود
بروی کاغذ آنچه در گلو دارم فریاد میزنی
فریاد فریاد فریاد
رازها ی پنهانی تو در این زندگی از پی روزگار بی امان تبر بر دل درخت زنگیم میزند
عاقب خواهی یافت قلبی در سینه ام . یخ زده بی تپش
آنروز بسیار دیر است تا صبح با من باش